بیماری قلبی
سلام دوستان
خواستم درباره بیماری قلبی صحبت کنم.
شاید براتون جالب باشه، چون خیلی کم پیش میاد کسی از حسها، دردها و حتی سبک زندگی با این بیماری حرف بزنه.
اما من تصمیم گرفتم بیام و تجربههام رو با شما به اشتراک بذارم.برای من همهچیز از ۱۶ سالگی شروع شد، درست وقتی پا به دبیرستان گذاشتم.
اتفاقات عجیبی برام رخ داد و روزهای زجرآوری رو گذروندم.
اولش قلبم گهگاهی درد میگرفت، بعد تیر میکشید و نفسهام سختتر میشد.
با خودم میگفتم خب، این چیز عادیه، شاید برای هر کسی پیش بیاد.
اما اینطوری تموم نشد...
تا اینکه یک روز آنقدر ورزش کردم که بعدش به بدترین شکل زجر کشیدم.هیچوقت اون روز رو یادم نمیره.
از بیاکسیژنی زجر میکشیدم، حس میکردم نمیتونم نفس بکشم.
بدنم یخ کرده بود، ذهنم دیگه درست کار نمیکرد.
چشمهام و گوشهام انگار خاموش شده بودن.
همکلاسیهام و بقیه بدجوری ترسیده بودن...و من در یک لحظه غش کردم.
بعد از اون چیزی یادم نمیاد.
خانوادهام مشکوک شدن که شاید بیماری قلبی داشته باشم.
به متخصص رفتم و فهمیدم یکی از دریچههای قلبم، یعنی میترال، گشاد شده
و چند دریچهی دیگه هم نشتی دارن.
همون لحظه داغون شدم...
من فقط ۱۶ سالم بود.
چی میدونستم از قلب درد و بیماری؟بعدها دکترم فهمید یک سوراخ ریز هم در قلبم هست.
از اون روز کلی قرص گرفتم که باید هر روز میخوردم... هر روز و هر روز.
اما من هیچ ایدهای نداشتم چطور باید کنار بیام.
چطور با درد زندگی کنم؟ چطور درس بخونم؟
چطور جلوی بچهها این همه قرص رو بخورم؟
اگر کسی مسخرهام کنه چی؟ اگر بقیه بفهمن چی؟راستش این بدترین اتفاق زندگی من بود.
من توی ذهنم آیندهای دیگه ساخته بودم،
اما همهچیز یکباره تغییر کرد.
چیزی که تصور میکردم با چیزی که شد، زمین تا آسمون فرق داشت...میترسیدم جلوی بقیه قرصهامو بخورم.
چون با تمسخر روبهرو میشدم...
با نگاههای خیره و پر از تعجب.
حق داشتن، چون کمتر کسی توی این سن اینطوری مریض میشه.
اما برای من واقعیت بود.:) اما سعی کردم عادت کنم...
به نگاهها، به تمسخرها، به درک نشدنم.
ولی همیشه یک سوال توی دلم میپیچه:
چرا من؟میتونم بگم خیلی سخته... خیلی خیلی سخته.
هر روز باید درد بکشی، اما بخندی و تظاهر کنی خوبی.
درس بخونی، کار کنی...
با اینکه قلبدردهای روزانه زود خستهت میکنن، نباید جا بزنی.
باید قرصهاتو به موقع بخوری و هیچوقت اجازه ندی افسردگی سراغت بیاد.و باید با قضاوتهای اطرافیان کنار بیای...
این سختترین چیزه.
وقتی تو رو مقصر چیزی میدونن که دست خودت نبوده،
چیزی که حتی خودت هم نمیخواستی.و بدتر از همه اینه که درد و بیماریمو فقط یک استرس ساده بدونن.
در حالی که چیزی فراتر از اینهاست...
چیزی که هر روز باهاش زندگی میکنم.بخش جذاب ماجرا، دکتر رفتنهاست.
هر بار باید نوار قلب، اکو، تست ورزش یا یک سری آزمایش خون بدی.
هر کدوم مراحل خودش رو داره...
و وقتی همه رو پشت سر میذاری، واقعا آدم خسته میشه.برای هر کدوم از این مراحل باید ساعتها توی نوبت بایستی.
انتظارهای طولانی، صفهای بیپایان...و قرصهای تکراری...
همونهایی که هر روز باید قورتشون بدم.
هر روز و هر روز، بدون توقف.
گاهی حس میکنم این قرصها خودشون بخشی از زندگی من شدن.زندگی با بیماری قلبی سخت و خستهکنندهست،
اما یاد گرفتم با همهی دردها و قضاوتها ادامه بدم.
این بیماری بخشی از منه، ولی من رو متوقف نمیکنه.
هنوز نفس میکشم، هنوز میخندم، هنوز میجنگم.راستش از وقتی بیمار شدم فهمیدم آدم جز خودش هیچ سرپناهی نداره.
هیچکس نمیفهمه تیر کشیدن قلب یعنی چه...
هیچکس نمیفهمه این درد تا کجا میسوزونه.و، این همه اتفاق توی این سن
واقعا برام غیرقابل هضم شد.:)
خواستم درباره بیماری قلبی صحبت کنم.
شاید براتون جالب باشه، چون خیلی کم پیش میاد کسی از حسها، دردها و حتی سبک زندگی با این بیماری حرف بزنه.
اما من تصمیم گرفتم بیام و تجربههام رو با شما به اشتراک بذارم.برای من همهچیز از ۱۶ سالگی شروع شد، درست وقتی پا به دبیرستان گذاشتم.
اتفاقات عجیبی برام رخ داد و روزهای زجرآوری رو گذروندم.
اولش قلبم گهگاهی درد میگرفت، بعد تیر میکشید و نفسهام سختتر میشد.
با خودم میگفتم خب، این چیز عادیه، شاید برای هر کسی پیش بیاد.
اما اینطوری تموم نشد...
تا اینکه یک روز آنقدر ورزش کردم که بعدش به بدترین شکل زجر کشیدم.هیچوقت اون روز رو یادم نمیره.
از بیاکسیژنی زجر میکشیدم، حس میکردم نمیتونم نفس بکشم.
بدنم یخ کرده بود، ذهنم دیگه درست کار نمیکرد.
چشمهام و گوشهام انگار خاموش شده بودن.
همکلاسیهام و بقیه بدجوری ترسیده بودن...و من در یک لحظه غش کردم.
بعد از اون چیزی یادم نمیاد.
خانوادهام مشکوک شدن که شاید بیماری قلبی داشته باشم.
به متخصص رفتم و فهمیدم یکی از دریچههای قلبم، یعنی میترال، گشاد شده
و چند دریچهی دیگه هم نشتی دارن.
همون لحظه داغون شدم...
من فقط ۱۶ سالم بود.
چی میدونستم از قلب درد و بیماری؟بعدها دکترم فهمید یک سوراخ ریز هم در قلبم هست.
از اون روز کلی قرص گرفتم که باید هر روز میخوردم... هر روز و هر روز.
اما من هیچ ایدهای نداشتم چطور باید کنار بیام.
چطور با درد زندگی کنم؟ چطور درس بخونم؟
چطور جلوی بچهها این همه قرص رو بخورم؟
اگر کسی مسخرهام کنه چی؟ اگر بقیه بفهمن چی؟راستش این بدترین اتفاق زندگی من بود.
من توی ذهنم آیندهای دیگه ساخته بودم،
اما همهچیز یکباره تغییر کرد.
چیزی که تصور میکردم با چیزی که شد، زمین تا آسمون فرق داشت...میترسیدم جلوی بقیه قرصهامو بخورم.
چون با تمسخر روبهرو میشدم...
با نگاههای خیره و پر از تعجب.
حق داشتن، چون کمتر کسی توی این سن اینطوری مریض میشه.
اما برای من واقعیت بود.:) اما سعی کردم عادت کنم...
به نگاهها، به تمسخرها، به درک نشدنم.
ولی همیشه یک سوال توی دلم میپیچه:
چرا من؟میتونم بگم خیلی سخته... خیلی خیلی سخته.
هر روز باید درد بکشی، اما بخندی و تظاهر کنی خوبی.
درس بخونی، کار کنی...
با اینکه قلبدردهای روزانه زود خستهت میکنن، نباید جا بزنی.
باید قرصهاتو به موقع بخوری و هیچوقت اجازه ندی افسردگی سراغت بیاد.و باید با قضاوتهای اطرافیان کنار بیای...
این سختترین چیزه.
وقتی تو رو مقصر چیزی میدونن که دست خودت نبوده،
چیزی که حتی خودت هم نمیخواستی.و بدتر از همه اینه که درد و بیماریمو فقط یک استرس ساده بدونن.
در حالی که چیزی فراتر از اینهاست...
چیزی که هر روز باهاش زندگی میکنم.بخش جذاب ماجرا، دکتر رفتنهاست.
هر بار باید نوار قلب، اکو، تست ورزش یا یک سری آزمایش خون بدی.
هر کدوم مراحل خودش رو داره...
و وقتی همه رو پشت سر میذاری، واقعا آدم خسته میشه.برای هر کدوم از این مراحل باید ساعتها توی نوبت بایستی.
انتظارهای طولانی، صفهای بیپایان...و قرصهای تکراری...
همونهایی که هر روز باید قورتشون بدم.
هر روز و هر روز، بدون توقف.
گاهی حس میکنم این قرصها خودشون بخشی از زندگی من شدن.زندگی با بیماری قلبی سخت و خستهکنندهست،
اما یاد گرفتم با همهی دردها و قضاوتها ادامه بدم.
این بیماری بخشی از منه، ولی من رو متوقف نمیکنه.
هنوز نفس میکشم، هنوز میخندم، هنوز میجنگم.راستش از وقتی بیمار شدم فهمیدم آدم جز خودش هیچ سرپناهی نداره.
هیچکس نمیفهمه تیر کشیدن قلب یعنی چه...
هیچکس نمیفهمه این درد تا کجا میسوزونه.و، این همه اتفاق توی این سن
واقعا برام غیرقابل هضم شد.:)
- ۳.۸k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط